. . . و عمرو بن بكر به مصر شد و همچنين بكرد، همان روز به مزگت آدينه بنشست، و رسم چنان بودى كه امامان همه به مزگت آدينه آمدندى و امامت كردندى پيش خلق اندر، و حكم كردندى و رسم امامت آن بودى. پس عمرو بن بكر هم اندر آن وقت به مزگت بنشست. و عمرو بن العاص را آن شب قولنج گرفته بود، چون سپيده بدميد نتوانست آمدن به نماز، صاحب شرط را بفرستاد خارجة بن حذافة العامرى، كه شو و نماز كن. سهل به مزگت اندر آمد. عمرو بن بكر او را شمشيرى بزد و بر جاى بكشت. مردمان او را بگرفتند و پيش عمرو بن العاص بردند. او گفت: چرا اين مرد را بكشتى؟ گفتا: من ترا خواستم كشتن كه بيعت بر تو كرده بودم. عمرو بن العاص او را گفت: تو مرا خواستى كشتن و ليكن خداى تعالى ترا كشت. و اين سخن مثل گشت كه هر كه او كارى خواهد كردن بر قضاى خداى تعالى از آن بود.
و عبد الرّحمن بن ملجم به كوفه همى بود تا آن شب با آن شمشير زهر آب داده، و خانه او به كوفه بود به محلّت بنى كنده، و آن قبيله بيشتر خوارج بودند، و مردمان ايشان به روز نهروان بسيار كشته شده بودند، و آن فرزندان ايشان كه كشته شده بودند، على را دشمن داشتندى. و به ميان ايشان اندر زنى بود كه اندر كوفه از آن نيكوتر نبود نام او قطام بنت الشجنه، و پدرش و برادرش بر در نهروان كشته شده بودند، و پسر ملجم اين زن را دوست همى داشت و او را به زنى خواست. زن او را گفت تو مرا كابين نتوانى دادن، و كابين من سههزار درهم است و غلامى و كنيزكى و خون على. گفتا بدهم كه من خود از مصر بدين كار آمدهام كه او را بكشم و آنگاه بروم. زن پنداشت كه او همى مزاح كند. چون بسيار بگفت، بدانست كه راست گويد. پس با او اين بيعت بكرد كه هر گاه كه او على را بكشد و اين سه هزار درم و غلامى و كنيزكى بدهى من زن تو باشم. پس اين زن گفتا ترا يار بايد. گفتا اگر بود نيك، و اگر نبود روا بود. كسى بايد كه مرا راز دارد و اين سخن پيش كس نگويد. پس آن زن سوى مردى رفت از بنى تميم نام او وردان كه گاه گاهى از او
تاريخنامهطبرى،ج4،ص:674
شنيدى كه اگر مرا يار بودى من على را بكشتمى. پس اين زن او را گفت: يار يافتى، و او را به نزد عبد الرّحمن ملجم برد و هر دو بيعت كردند. و مردى بود از بنى اشجع نامش شبيب بن بجره، او نيز هم مذهب خوارج داشت و همى گفتى اگر توانستمى على را بكشتمى. پس عبد الرّحمن با اين مرد سخن بگفت و وردان را با او گرد آورد، و هر سه با هم يار شدند و بيعت كردند و همى بودند تا آن روز كه وعده كرده بودند.
پس آن روز وقت سپيدهدم عبد الرّحمن و شبيب به مزگت اندر بنشستند يكى از آن سو و يكى از اين سو. گفتند چون اندر آيد هر دو شمشير بزنيم تا اگر يكى خطا آيد يكى راست آيد. وردان را گفتند تو پيش مسجد اندر بنشين تا اگر زخم ما خطا شود و مردمان به سر ما آيند و به گرفتن ما مشغول شوند، تو از آن سوى ديگر خود را درانداز و شمشيرى زن. پس بر اين بيعت كردند. و چون على عليه السّلام از در مزگت اندر آمد و ابن ملجم على را بيافت، شمشير بزد و شمشير به پهلوى على اندر آمد. و گروهى گفتند بر سرش زد و به دو نيم كرد. و على رضى الله عنه بانگ كرد كه بگيريد. مردمان مشغول شدند تا او را بگرفتند و شبيب و وردان بجستند.
شبيب به ميان مردمان اندر شد و نيافتند، و وردان به خانه اندر شد، و مردم از پس او اندر شدند و او را بكشتند. و على را برگرفتند و به خانه بردند. و عبد الرّحمن ملجم را پيش على بردند. على گفتا: چرا چنين كردى؟ گفتا: زيرا كه خون تو حلال ديدم از بس مسلمانان كه بكشتى و خون بناحقّ كه بريختى. على مر حسن را گفت:
اين را ]872 b[ نگاه دار، اگر من از زخم او بميرم او را بكش، و اگر بهتر شوم دانم كه او را چه بايد كردن.
پس حسن او را به خانه برد و بسته همى داشت. پس ديگر روز امّ كلثوم سوى حسن آمد و همى گريست. عبد الرّحمن ملجم را ديد بسته، گفتا: اى ملعون، امير المؤمنين على امروز بهتر است و ترا بتر. ابن ملجم گفت: اگر پدرت بهتر است و مرا بتر، تو چرا همى گريى؟ من اين شمشير به هزار درم خريدم و هزار درم بدادم تا زهر آب دادند، و آن چنان است كه اگر بر كوه زنم هلاك شود. پس دوم
تاريخنامهطبرى،ج4،ص:675
روز امير المؤمنين على رضى الله عنه وصيّت كرد. مردمان گفتند: يا امير المؤمنين، از پس تو با حسن بيعت كنيم؟ گفتا: شما دانيد، و من به خود مشغولم اندر اين كار چيزى نگويم. و روز سوم از آن زخم بمرد. و حسن و حسين او را بشستند و عبد الله بن جعفر با ايشان بود. سه جامه كفن كردند و [نه] تكبير كردند، پس او را به گور كردند به كوفه ميان سراى سلطان.
ديگر روز مردمان با حسن بيعت كردند. پس حسن ابن ملجم را بياورد و بفرمود كشتن. پسر ملجم او را گفت: مرا زمان ده تا كارى كنم كه اين خليفتى بر تو بماند و بيعت مردمان تمام شود، آنگاه اگر خواهى كه مرا بكشى تو دانى. حسن گفتا: چه كنى؟ گفت: من با خداى تعالى نذر كرده بودم، اكنون مرا زمان ده تا بشوم و سوى تو باز آيم آنگاه مرا بكش. حسن سخن او نشنيد، پس بفرمود تا او را بكشتند و بيرون بردند و بسوختند
. تاريخنامهطبرى،ج4،ص:676
ذكر نسب على و فرزندان و سيرت او و صفت او عليه السّلام
امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و صفت او [چنين] گويند: مردى چرده بود ميانه بالا نه دراز و نه كوتاه و چشمها فراخ و شكم بزرگ [و منطقه كه بر ميان بستى چهارده بدست بودى، صبور بر رنجها، سختى، مبارز، هرگز هزيمت نرفت، عالم و زاهد، و هرگز با خداى تعالى شرك نياورد و بت نپرستيد و خمر نخورد و دروغ بر زبان وى نرفت و جز راست نگفتى و بزرگ سر بود] و پيش سر اصلع. و آن روز كه او را بكشتند شصت و سه ساله بود، و چهار سال و نه ماه خليفت بود. و نه زن به زنى كرده بود و نخستين فاطمه بنت رسول الله بود عليهما السّلام. و تا فاطمه زنده بود هيچ زن ديگر نكرده بود، و از پس او ام البنين بود دختر حزام بن ربيعة بن خالد از بنى كلاب، و ديگر ليلى بود دختر مسعود بن خالد از بنى تميم، و اسماء بود بنت عميس و ام حبيبه بود مادر فرزند كسى ديگر بود، چون شوهرش بمرد على او را به زنى كرد، و ديگر امامه بود بنت [ابى] العاص بن ربيعه، و مادر اين امامه دختر پيغمبر بود زينب كه زن ابو العاص بود، و ديگر خوله بود بنت جعفر بن قيس الحنفية و از بنى حنفيه بود، و از وى پسرى آمدش نامش محمّد، و او را محمّد الاكبر خواندندى و به ابن حنفيه معروف بود. و ديگر امّ سعيد بنت عروة بن مسعود الثقفى بود، و دگر محياة بنت و . . . . . . .
و عبد الرّحمن بن ملجم به كوفه همى بود تا آن شب با آن شمشير زهر آب داده، و خانه او به كوفه بود به محلّت بنى كنده، و آن قبيله بيشتر خوارج بودند، و مردمان ايشان به روز نهروان بسيار كشته شده بودند، و آن فرزندان ايشان كه كشته شده بودند، على را دشمن داشتندى. و به ميان ايشان اندر زنى بود كه اندر كوفه از آن نيكوتر نبود نام او قطام بنت الشجنه، و پدرش و برادرش بر در نهروان كشته شده بودند، و پسر ملجم اين زن را دوست همى داشت و او را به زنى خواست. زن او را گفت تو مرا كابين نتوانى دادن، و كابين من سههزار درهم است و غلامى و كنيزكى و خون على. گفتا بدهم كه من خود از مصر بدين كار آمدهام كه او را بكشم و آنگاه بروم. زن پنداشت كه او همى مزاح كند. چون بسيار بگفت، بدانست كه راست گويد. پس با او اين بيعت بكرد كه هر گاه كه او على را بكشد و اين سه هزار درم و غلامى و كنيزكى بدهى من زن تو باشم. پس اين زن گفتا ترا يار بايد. گفتا اگر بود نيك، و اگر نبود روا بود. كسى بايد كه مرا راز دارد و اين سخن پيش كس نگويد. پس آن زن سوى مردى رفت از بنى تميم نام او وردان كه گاه گاهى از او
تاريخنامهطبرى،ج4،ص:674
شنيدى كه اگر مرا يار بودى من على را بكشتمى. پس اين زن او را گفت: يار يافتى، و او را به نزد عبد الرّحمن ملجم برد و هر دو بيعت كردند. و مردى بود از بنى اشجع نامش شبيب بن بجره، او نيز هم مذهب خوارج داشت و همى گفتى اگر توانستمى على را بكشتمى. پس عبد الرّحمن با اين مرد سخن بگفت و وردان را با او گرد آورد، و هر سه با هم يار شدند و بيعت كردند و همى بودند تا آن روز كه وعده كرده بودند.
پس آن روز وقت سپيدهدم عبد الرّحمن و شبيب به مزگت اندر بنشستند يكى از آن سو و يكى از اين سو. گفتند چون اندر آيد هر دو شمشير بزنيم تا اگر يكى خطا آيد يكى راست آيد. وردان را گفتند تو پيش مسجد اندر بنشين تا اگر زخم ما خطا شود و مردمان به سر ما آيند و به گرفتن ما مشغول شوند، تو از آن سوى ديگر خود را درانداز و شمشيرى زن. پس بر اين بيعت كردند. و چون على عليه السّلام از در مزگت اندر آمد و ابن ملجم على را بيافت، شمشير بزد و شمشير به پهلوى على اندر آمد. و گروهى گفتند بر سرش زد و به دو نيم كرد. و على رضى الله عنه بانگ كرد كه بگيريد. مردمان مشغول شدند تا او را بگرفتند و شبيب و وردان بجستند.
شبيب به ميان مردمان اندر شد و نيافتند، و وردان به خانه اندر شد، و مردم از پس او اندر شدند و او را بكشتند. و على را برگرفتند و به خانه بردند. و عبد الرّحمن ملجم را پيش على بردند. على گفتا: چرا چنين كردى؟ گفتا: زيرا كه خون تو حلال ديدم از بس مسلمانان كه بكشتى و خون بناحقّ كه بريختى. على مر حسن را گفت:
اين را ]872 b[ نگاه دار، اگر من از زخم او بميرم او را بكش، و اگر بهتر شوم دانم كه او را چه بايد كردن.
پس حسن او را به خانه برد و بسته همى داشت. پس ديگر روز امّ كلثوم سوى حسن آمد و همى گريست. عبد الرّحمن ملجم را ديد بسته، گفتا: اى ملعون، امير المؤمنين على امروز بهتر است و ترا بتر. ابن ملجم گفت: اگر پدرت بهتر است و مرا بتر، تو چرا همى گريى؟ من اين شمشير به هزار درم خريدم و هزار درم بدادم تا زهر آب دادند، و آن چنان است كه اگر بر كوه زنم هلاك شود. پس دوم
تاريخنامهطبرى،ج4،ص:675
روز امير المؤمنين على رضى الله عنه وصيّت كرد. مردمان گفتند: يا امير المؤمنين، از پس تو با حسن بيعت كنيم؟ گفتا: شما دانيد، و من به خود مشغولم اندر اين كار چيزى نگويم. و روز سوم از آن زخم بمرد. و حسن و حسين او را بشستند و عبد الله بن جعفر با ايشان بود. سه جامه كفن كردند و [نه] تكبير كردند، پس او را به گور كردند به كوفه ميان سراى سلطان.
ديگر روز مردمان با حسن بيعت كردند. پس حسن ابن ملجم را بياورد و بفرمود كشتن. پسر ملجم او را گفت: مرا زمان ده تا كارى كنم كه اين خليفتى بر تو بماند و بيعت مردمان تمام شود، آنگاه اگر خواهى كه مرا بكشى تو دانى. حسن گفتا: چه كنى؟ گفت: من با خداى تعالى نذر كرده بودم، اكنون مرا زمان ده تا بشوم و سوى تو باز آيم آنگاه مرا بكش. حسن سخن او نشنيد، پس بفرمود تا او را بكشتند و بيرون بردند و بسوختند
. تاريخنامهطبرى،ج4،ص:676
ذكر نسب على و فرزندان و سيرت او و صفت او عليه السّلام
امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و صفت او [چنين] گويند: مردى چرده بود ميانه بالا نه دراز و نه كوتاه و چشمها فراخ و شكم بزرگ [و منطقه كه بر ميان بستى چهارده بدست بودى، صبور بر رنجها، سختى، مبارز، هرگز هزيمت نرفت، عالم و زاهد، و هرگز با خداى تعالى شرك نياورد و بت نپرستيد و خمر نخورد و دروغ بر زبان وى نرفت و جز راست نگفتى و بزرگ سر بود] و پيش سر اصلع. و آن روز كه او را بكشتند شصت و سه ساله بود، و چهار سال و نه ماه خليفت بود. و نه زن به زنى كرده بود و نخستين فاطمه بنت رسول الله بود عليهما السّلام. و تا فاطمه زنده بود هيچ زن ديگر نكرده بود، و از پس او ام البنين بود دختر حزام بن ربيعة بن خالد از بنى كلاب، و ديگر ليلى بود دختر مسعود بن خالد از بنى تميم، و اسماء بود بنت عميس و ام حبيبه بود مادر فرزند كسى ديگر بود، چون شوهرش بمرد على او را به زنى كرد، و ديگر امامه بود بنت [ابى] العاص بن ربيعه، و مادر اين امامه دختر پيغمبر بود زينب كه زن ابو العاص بود، و ديگر خوله بود بنت جعفر بن قيس الحنفية و از بنى حنفيه بود، و از وى پسرى آمدش نامش محمّد، و او را محمّد الاكبر خواندندى و به ابن حنفيه معروف بود. و ديگر امّ سعيد بنت عروة بن مسعود الثقفى بود، و دگر محياة بنت و . . . . . . .